بارانی بدون دکمه ام را به تن می کنم
چتری که باز نمی شود را بر می دارم
و چراغ ها را خاموش می کنم بدون نگاه به پشت سر به
جایی دور از هیاهو پناه می برم
جایی که صدای آدمی نشنوم
جایی که خنجر از پشت نزنند
ببین چقدر بی هوا می روم، انگار نفس معنا ندارد
انگار رفتن و ماندن ادامه دارد…