تاجر ثروتمندی به همراه غلامش از قونیه به سفر شام می رفتند تا بار بخرند و به شهر خود بازگردند،مرد ثروتمند برای غلام خود که به کاروانسرایی می رفتند مبلغ کمی پول داد تا برای خودش غذا بخرد و خودش به غذاخوری کاروانسرا رفت و بهترین غذاها را سرو کرد
غلام در راه جز نان و ماست و پنیر چیز دیگری نمی توانست برای خودش بخرد و بخورد،
چون به شهر شام رسیدند بار حاضر نبود پس تاجر و غلامش به کاروانسرا رفتند تا کمی استراحت کنند
غلام فرصتی یافت تا در کاروانسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه بازگشتند
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی کردند که غلام سکه ای داشته باشد پس او را تفتیش نکردند و سکه ها در دست غلام ماند با التماس زیاد، ترحم کرده و اسب ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند
یک هفته در راه بودند به کاروانسرایی رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد
تاجر پرسید”تو چرا غذای گرم نمی خوری؟” غلام گفت” من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من این را می پذیرد اما تو تاجری شکم تو نافرمان است و نمی پذیرد” تاجر به باد بدی های خود در حق غلام افتاد و گفت ” این غذای گرم را تو بردار و به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشودگی خودت هدیه کن، که بهترین هدیه تو به من است” من اکنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد مال بزرگی نمی خواهد بلکه قلب بزرگ می خواهد، آنان که غنی هستند نمی بخشند آنانکه در خود احساس غنی بودن می کنند می بخشند من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی کردم تو فقیری ولی در خود احساس غنی بودن میکنی.